بسم الله الرحمن الرحیم
از آنجایی که قصد دارم در وبلاگم حرفهایی را به دور از مسائل روز بنویسم که به درد امروز و البته فردایمان بخورد جنس حرفهایم کمی دور از مسائل روزهایی است که تاریخ نشر متنها نشان میدهد.
با توجه به تجربهی اندکی که در فضای رسانهای این ایام. یعنی قرن چهارده شمسی و یا هزارهی سوم میلادی پیدا کردم به نکتهی مهمی رسیدهام و آن هم سحری به نام تیتر است. از این سحر خانمان برانداز هر چه بگویم کم گفتهام. بیایید با هم کمی به این جادوی هزارهی سوم بپردازیم.
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
سعی ندارم که بحث را خیلی سنگین کنم. اصلا نتیجهی بحث اینقدر لطیف هست که سنگین کردن بحث با کلمات و جملات سخت درست نیست.
بحث اصالت تکنولوژی از آن بحثهایی است که به صورت خودکار در ناخودآگاه همهی متفکران جریان دارد. فرقی هم ندارد که دیندار باشند یا بیدین.
اینجا قصد ندارم خود را در دریایی از استدلال غرق کنم که آی ایها الناس تکنولوژی اصالت دارد یا نه. یا این که شما بعد از خواندن این متن مقداری به اطلاعاتتان افزوده شود و این یکی هم مثل بسیاری از گفتههای بیفایدهی سوادی(و نه علمی) به زبالهدانی تاریخ بپیوندد. قصدم از این نوشته که امیدوارم کوتاه هم باشد این است که نگاهتان به تکنولوژی اطرافتان تغییر کند. همین و بس.
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
ما انسانها، مخصوصا ما انسانهای امروزی الکی مدرن یک ویژگی خاص داریم و آن، همذات پنداری با شخصیتهای هر داستانی است که با آن مواجه میشویم. اصلا این ویژگی یکی از پایههای ساخته شدن فیلمها و نوشته شدن داستانها و حتی تولید اخبار است. در این موارد وقتی که با شخصیت اصلی داستان مواجه میشویم سعی میکنیم او را شبیه خود و خود را شبیه او بدانیم و با او در موقعیتهای داستان همراه شویم.
خب. تا اینجای کار هیچ مشکلی وجود ندارد و میتوانیم با خیال راحت از داستان و فیلم لذت برده و سرگرمی خوبی داشته باشیم. اما.
اما این ویژگی زمانی به صورت کاملا ناخودآگاه برایمان مشکلساز میشود که در زندگی واقعی هم این کار را تکرار میکنیم. یعنی وقتی که داستان فردی را میشنویم یا شخص مشهوری را میبینیم، اگر مقداری با ما شباهت داشت و از او خوشمان آمد سریعا فرآیند همذات پنداری را آغاز میکنیم و این همذات پنداری را تا جایی پیش میبریم که حتی ممکن است بخواهیم از او مانند جانمان دفاع کنیم و حتی شاید برای دفاع از صحبتهای شخص مورد نظر با نزدیکترین دوستمان دعوا هم بکنیم. برای همین است که بسیاری از مواقع در دفاع از سیلبرتیها یقهها جر میدهیم و فغانها بر میآوریم و به جان هم میافتیم. ما در واقع داریم از خودمان و شخصیتمان دفاع میکنیم.
خب احتمالا با این صحبت خیلی کنار نیامدهاید. بنابراین بیایید فرآیندی که توضیح داده شد را به صورت صحنهی آهسته ببینیم تا دقیقا نحوهی همذات پنداری را متوجه شویم.
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
وقتی که با خودم در مورد درسها فکر میکنم به این نتیجه میرسم که در دوران لیسانس به اندازهی ارشد به درسها علاقه نداشتم. بعضیها را که اصلا پر فایده نمیدانستم و اصلا کلاسها را هم درست و حسابی نمیرفتم و بعضیها را هم که علاقه داشتم برایشان جوری ارزش قائل نمیشدم که به اندازهی نمرهی بالا برایشان تلاش کنم. بیشتر دوست داشتم مباحث را بفهمم و خیلی زیر بار نوشتن تمرین نمیرفتم. برای همین هم گاهی اوقات نمرهی امتحانم از نمرهی تمرینها خیلی بالاتر میشد و نمرات زیادی را بابت تمرینها از دست دادم.
حالا چرا واقعا بعضی از درسها به نظر پرفایده نمی آمدند و اصلا چرا ما فیزیک 2 میخواندیم.
جواب دو طرف دارد. یکی خودم و دیگری درسها.
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
وقتی که کارشناسی دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم، خیلی به بارش برف و لذت برف بازی فکر میکردم. یعنی از طبیعت دانشگاه بیشتر همین به ذهنم میرسید.
وقتی که دوران دانشجویی شروع شد تعامل ما هم با طبیعت وحشی! دانشگاه شروع شد. دانشگاه روی دامنهی کوه ساخته شده. به طوری که بسیاری از مسیرهای دانشگاه شیب دارند که بعضیهاشون تنده. اینقدر ارتفاع در دانشگاه تأثیرگذاره که به یک نحوی دانشگاه به سه منطقهی پایین و وسط و بالا تقسیم شده بود و پر بیراه نگفتم اگه بگم که میزان بارش برف زمانی که برف میبارید، از بالا تا پایین متفاوت بود. وقتی میخواستیم از غذاخوری بریم دانشکده، بعید نبود وقتی میرسیدیم بالا دوباره گشنمون بشه.
طبیعت دانشگاه هم شبیه پارک جنگلی بود. حتی بعضی از جاها آلاچیق داشت.
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
ذات آمدن ورودیها به دانشگاه برای افرادی مثل من همیشه موضوع جذابی است حتی مثل الان که ارشدم و دیگر حال و هوای لیسانس را ندارم.
سال 95 سالی بود که این مسئله بیشتر جذاب شده بود. در دانشکده قرار بود برای تشکلمان جذب داشته باشیم. همین باعث شده بود که سعی کنیم در همان روز اول با ورودیها آشنا شویم.
حاصل این آشنایی رفاقت با شش، هفت عدد ترم کفی بود که تا همین الان هم باقیست. اصلا طوری با این شش، هقت نفر رفیق شدم که به آنها حس پدری دارم. (الکی مثلا خیلی سنم بالاست)
یادم میآید که در غذاخوری برایشان از تجربیات میگفتم و با تک تکشان شوخی میکردم. یک زمانهایی هم خودشان شخصا از من م میگرفتند.
حتی با یکی دوتایشان رفتیم کربلا.
در کل آن سال وردویها خیلی برایم برکت داشتند. فکر میکردم که قرار است من کمکشان کنم، غافل از این که این کمک کردن متقابل است و آنها هم با رفاقتشان و حضورشان کمکم میکنند.
پی نوشت: بعضیها فکر میکنند دوستی با سن کمتر خیلی سخیف است این در حالیست که من همیشه طراوت دو سه سال قبلم را در دوستان دو سه سال کوچکتر از خودم جستجو میکنم (تازه ما خودمون بچهایم. اگه بزرگ پیر بشیم که دیگه هیچی. ) . (البته همیشه مواظب دوستای با سن بزرگتر باشید. :) )
بسم الله الرحمن الرحیم
شش سال دانشجویی بالاخره باید حاصلی جز درس خواندن و رسیدن به مراتب ترقی داشته باشد. ان شاء الله سعی میکنم تجربیات این شش سال را به صورت جسته و گریخته و در قالب خاطره بنویسم تا هم ماندگار شود و هم کم سن و سالترها دید بهتری نسبت به دانشگاه داشته باشند.
بسم الله الرحمن الرحیم
گفتگو با راننده تاکسی
- رشتت چیه ؟
- نرم افزار
- خوبه بازار کارش خوبه می تونی پول دربیاری
گفتگو بزرگ :
- پسرم این همه درس خوندی دکتر هم نشدی. ؟؟؟
- خب مادر بزرگ مهندس که ان شا ء الله می شم!
گفتگو با یکی از اعضای خانواده:
- دکتر هم نشدی که پول دربیاری
- همین جوری هم خب پول در میارم نگران نباشید!
درباره این سایت